برای شنیدن برنامه بر روی دگمه زیر کلیک کنید.
یار از نگرش مولانا بخش ۲ آپریل ۲۰۲۵
يار جواد پارسای
نوح، قوم خود را تهدید میکند که با من مپیچید که من روپوشم در میان، پس بحقیقت با خدای خود میپیچید ای مخذولان
گفت نوح ای سرکشان من من نیام
من ز جان مرده به جانان میزیام
چون بمردم از حواس بو البشر
حق مرا شد سمع و ادراک و بصر
چون که من من نیستم این دم ز هوست
پیش این دم هر که دم زد کافر اوست
این سخن پایان ندارد هین بتاز
سوی آن دو یار پاک پاکباز
گفت یارش کاندر آ ای جمله من
نی مخالف چون گل و خار چمن
رشته یکتا شد غلط کم شو کنون
گر دوتا بینی حروف کاف و نون
ای خدا جان را تو بنما آن مقام
کاندرو بیحرف میروید کلام
تنگتر آمد خیالات از عدم
زان سبب باشد خیال اسباب غم
باز هستی تنگتر بود از خیال
زان شود در وی قمر همچون هلال
زان سوی حس عالم توحید دان
گر یکی خواهی بدان جانب بران
امر کن یک فعل بود و نون و کاف
در سخن افتاد و معنی بود صاف
این سخن پایان ندارد باز گرد
تا چه شد احوال گرگ اندر نبرد
اهل استدلال و پیروان برهان میتوانند براین پندار باشند که این سرودۀ مولانا بسیار اغراق آمیز و دور از حقیقت عقلی و استدلالی است. باید پذیرفت که در این مقوله، جایی برای برهان و استدلال نیست. برای درک معنای دقیق این سرودۀ مولانا، پیش شرط اینست که باید اعتماد و عمل در قلمرو «ذوق و اشراق» را در سرلوحۀ حضور در حلقۀ یار جای داد، و با وقوف بر معرفت اهل سرّ، آن را درک کرد.
در جایجای آثار و سروده های مولانا، کلام پرجذبه و وجدآمیز «عشق» است و بدون شیدایی عشق و بدون پیوند با مفاهیم عشق امکان ورود به عمق بیان مولانا نیست و در زیباترین محتوا، در عرفان عاشقانه است که غزلهای شادیبخش و غمستیز مولانا، را میتوان درک کرد.
دور از انتظار نیست که مخاطب همۀ اشعار عاشقانه مولانا نتواند خود را از دریای عشق او سیراب کند. در غزلیات مولانا، انفجار عاطفه رنگی دگر دارد و معیار ارزشها باآنچه که در زندگی زمینی ما میگذرد، دگرگونه است. او فارغ از سودای زندگی انسانها، در پی رسیدن به سرچشمۀ هستی و شناخت آن است، شناختی از راه دریچۀ شهود و احساس. از نگر مولانا و بسیاری از عارفان سالک، عقل همواره محکوم است، چرا که عقل انسان بعنوان منبع مفاهیم و تصاویر ذهنی او، از ارائۀ تصویری دقیق از عشق ناتوان است
به باور مولانا، عقل قدرت پذیرش تناقضهای دل را ندارد. برایند روبرویی عقل با عشق، تنها به حیرت عقل میانجامد و بس. عشق در قالب گفتار و نوشتار به هزاران جلوه برای مخاطب خودنمایی میکند. در حقیقت، عشق رازی است که روایت آن ناممکن است، چنانکه شاعر مدعی است این پردهپوشی خواستِ خود عشق است.
عشق طرار است و هر لحظه به شکلی بر عاشق متجلی میشود. این دگرگونی به حدی است که اجازۀ تصور هرگونه صورتبندی نهایی را از او میستاند. عاشق بهراستی نمیداند که بعد از این عشق را به چه صورت خواهد دید.
یاری که پس از طی مراحل سلوک، دوباره بر درِ مولانا ضربه میزند، عاشق است.
تنها عاشق میتواند از منیت خود بگذرد و خود را در وجود دلدارش مستحیل سازد. تنها عاشق است که برای رسیدن به معشوق، مطلوب خویش، از خویشتن خویش میگذرد و با معشوق یکی میشود. مشاهدات عاشق به گونهای متناقض است که وی درمیماند که آنچه بر او حادث شده است درد است یا دوا؟ قفل است یا کلید؟ غم است یا شادی؟ عزت است یا ذلت؟
و همۀ این امور، راه را بر هرگونه توصیف منسجم و منضبط از عشق میبندد و ذهنِ پریشان، به زبانی پریشانتر می انجامد. کسی به این مرحله میرسد که نیازمند عشق است. واژۀ «محتاج» نیازمند این جایگاه را خوب بیان میکند. بنده، محتاج است، از اینرو، در راه سیر و سلوک گام میگذارد با بتواند راهی به سوی معشوق بیابد. معشوق، «منیت» خود را دارد و آن را از دست نمیدهد، بلکه میخواهد که عاشق راست پندار، این «ازخودگذشتگی» را باثبات برساند.
توجه به جایگاه عاشق نسبت به معشوق در سخنان مولانا -و دیگر شاعران ادبیات کهن فارسی- این نکته را آشکار میکند که در میدان عشق، عاشق در برابر معشوق از منزلت چندانی برخوردار نیست و اغلب اشعار عاشقانه، روایتگر عشقی یکسویه به معشوق است.
آنچه مولانا آن را عشق میخواند، چیزی جز معشوق را باقی نمیگذارد و در آن تمام رفتار و گفتار عاشق، در حقیقت بازتابی از رفتار و گفتار معشوق است. عاشق حتا اگر به بیان عشق خود بپردازد، درواقع او نیست که سخن میگوید، بلکه این ترنم عشق است که به زبان او جاری شده است و سرمنشاء آن نیز همانا معشوق است. عشق وجود آدمی را بگونهای از خویش تهی میکند و در اختیار میگیرد که مطربانْ نای و چنگ را. درآغوش میگیرند
ای یار من ای یار من ای یار بیزنهار من
ای دلبر و دلدار من ای محرم و غمخوار من
ای در زمین ما را قمر ای نیم شب ما را سحر
ای در خطر ما را سپر ای ابر شکربار من
دور مرو سفر مجو پیش تو است ماه تو
نعره مزن که زیر لب میشنود ز تو دعا
میشنود دعای تو میدهدت جواب او
کای کر من کری بهل گوش تمام برگشا
گر نه حدیث او بدی جان تو آه کی زدی
آه بزن که آه تو راه کند سوی خدا
چرخ زنان بدان خوشم کآب به بوستان کشم
میوه رسد ز آب جان شوره و سنگ و ریگ را
باغ چو زرد و خشک شد تا بخورد ز آب جان
شاخ شکسته را بگو آب خور و بیازما
شب برود بیا به گه تا شنوی حدیث شه
شب همه شب مثال مه تا به سحر مشین ز پا
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضۀ امید تویی راه ده ای یار مرا
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
حافظ، در جای جایی دیوانش ظواهر زهد و تصوف را به سخره میگیرد:
– این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وین دفتر بیمعنی غرق میناب اولی
چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی
من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت
این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی
تا بی سر و پا باشد، اوضاع فلک زین دست
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
گاهی کارد به استخوان میرسید و ناباوری خود را آشکارا بیان میکرد:
بسوز این خرقه تقوا تو حافظ
که گر آتش شوم در وی نگیرم
ابراز ارادت به پیر مغان از زبان حافظ نمیافتد:
حافظ جناب پیر مغان مامن وفاست
درس حدیث عشق بر او خوان و زو شنو
– پشمینهپوشِ تندخو، از عشق نشنیدهاست بو
از مَستیَش رمزی بگو، تا تَرکِ هشیاری کند
فتنه میبارد از این سقف مقرنس برخیز
آرشیو رادیو ایرانی
radiowordpress-1144389-4002517.cloudwaysapps.com