برای شنیدن برنامه بر روی دگمه زیر کلیک کنید.
یار از نگرش مولانا بخش ۱ آپریل ۲۰۲۵
يار جواد پارسای
یار، بمعنای عام، یعنی: جانان، دلبر، دلداده، دلدار، محبوبه، محبوب، معشوق، نگار، دوست، رفیق، مصاحب، معاشر، همدم، همراه، هم صحبت، همنشین، پشتیبان، حامی، دستگیر، دستیار، دوستدار، کمک، مددکار، یاور، است. حتا: هم بازی و هم تیمی هم نوشته اند.
چکامه سرایان سنتی، در وصف یار به نگاره سازی پرداخته اند و چنین سروده اند:
اندیشهای که آید در دل ز یار گوید
جان بر سرش فشانم پر زر کنم دهانش
چشم مست یار من میخانه میریزد بهم
محفل مستانه را رندانه میریزد بهم
دل پریشان میکند امواج گیسوی نگار
تا که موی آن پری بر شانه میریزد بهم
قطره اشکی که میغلتد ز چشمانش به ناز
از تأثر مرغ دل را لانه میریزد بهم
نکویی
کارم چو زلف یار پریشان و درهمست
پشتم به سان ابروی دلدار پرخمست
سعدی
مدامم مست میدارد نسیم جَعد گیسویت
خرابم میکند هردم فریب چشم جادویت
خيالِ رويِ تو در كارگاهِ ديده كشيدم
به صورتِ تو نگاري، نه ديدم و نه شنيدم
اميدِ خواجگيام بود، بندگيِ تو كردم
هوايِ سلطنتم بود، خدمتِ تو گُزيدم
حافظ
در هر شكن زلف گره گیر تو، دامیست
این سلسله، یک حلقه بیکار ندارد
صائب تبریزی
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو، این چه نگاه کردن است؟
شهریار
اصفهان با آن همه وسعت شده نصف جهان
یک وجب قد داری و کل جهانم گشتهای
مهدی صحبتی
متضاد یار، دشمن و اغیار است.
مولانا داستان «يار»، را چنین ميسرايد:
آن يكي، آمد درِ ياري بزد
گفت يار ش: كيستي اي معتمد؟
گفت: من. گفتش: برو! هنگام نيست
بر چنين خواني، مقامِ خام نيست
زمانیکه پرسیده میشود: کیست از یاری که بر در میزند، پاسخ میشنود: من!
و مولانا میگوید: برو! وقت ندارم. بر خوان من، جایی برای «خام» یعنی آدم نپخته نیست. مولانا میگوید: نیست گنجایی دو «من» در یک سرای!
شناخت همگانی نیز براین نگرش اشاره میکند که در یک قلمرو، دو من نمیگنجند، یکی باید کوتاه بیاید. در عرف عمومی میگویند، یکی باید «نیم من» باشد. سعدی میگوید: دو پادشاه در اقلیمی نگنجند ولی دو درویش بر گلیمی بخسبند. یار هنگامی که پاسخ «ردّ» میشنود، از درِ مولانا دورمیشود.
مولانا باندرز میگوید: خام را جز آتشِ هجر و فراق، كه پزد؟ كه وارهاند از نفاق؟ یار باید در آتش هجران بسوزد و پخته شود، یعنی از منیت خود دورشود و به «خود – هیچ پنداری» برسد. چون «منیت» هنوز از وجودت دورنشده است، سوختن بايد تو را در نارِ تَفت، تا نسوزد خام، کی پخته شود؟ یار، راه سفر پیش میگیرد، تا از سویی دوری از یار و از سوی دیگر، رنج سفر، او را بپزد و پخته کند.
خام را جز آتشِ هجر و فراق
كه پزد؟ كه وارهاند از نفاق؟
چون توييِ تو، هنوز از تو نرفت
سوختن بايد تو را در نارِ تَفت
رفت آن مسكين و سالي در سفر
در فـراق يار سـوزيد از شـرر
پخته شد آن سـوخته، پس بازگشت
باز گِردِ خانۀ انباز گشــت
یار، از سفر پرماجرای خو با انبانی از تجربۀ سرسپردگی برمیگردد و باز سراغ انباز خود را میگیرد. کوبۀ درِ خانۀ مولانا را با هزار ترس و لرز بصدا درمیآورد:
حلقه زد بر در، به صد ترس و ادب
تا بنجهد بيادب لفظي ز لب
بانگ زد يارش كه: بردر كيست، هان؟
گفت: بر در، هم تويي، اي دلستان
فراق و دوری از یار، او را پخت و منیت را از او گرفت. پخته شد آن سـوخته، سپس بازگشت. بازهم گِردِ خانۀ انباز گشــت. سراغ دوست و همدم اش را گرفت. با ترس و لرز، کوبه بر در زد. حواسش را جمع کرد تا پاسخ نامناسبی از دهنش نپرد. سفر، او را پخته و آمادۀ دیدار یار کرده بود. پخته شد آن سـوخته، پس بازگشت. باز گِردِ خانۀ انباز گشـت.
بانگ زد يارش كه: بردر كيست، هان؟ «منیت» از وجودش رفته بود. هرچه که بود، جایش را به دوست داده بود. گفت: بر در، هم تويي، اي دلستان! «من ی» وجود ندارد هرچه هست تویی!
گفت: آكنون چون مني، اي من، درآي
نيست گنجايي دو من در يك سراي
گفت يارش: اندر آ، اي جمله من
ني مخالف چون گل و خارِ چمن
رشته يكتا شد، غلط كم شد كنون
گر دو تا بيني حروف كاف و نون
كاف و نون همچون كمند آيد جَذوب
تا كشاند مر عدم را در خُطوب
بر ای این بیت مولانا مثال دیگری میزند و حکایت شیر و روباه را چنین بیان میکند:
کاف و نون همچون کمند آمد جذوب
تا کشاند مر عدم را در خطوب
پس دو تا باید کمند اندر صور
گر چه یکتا باشد آن دو در اثر
گر دو پا گر چار پا ره را برد
همچو مقراض دو تا یکتا برد
هر نبی و هر ولی را مسلکی است
لیک تا حق میبرد جمله یکی است
این سخن پایان ندارد باز گرد
تا چه شد احوال گرگ اندر نبرد
ادب کردن شیر گرگ را که در قسمت بیادبی کرده بود
گرگ را بر کند سر آن سر فراز
تا نماند دو سریو امتیاز
فانتقمنا منهم است ای گرگ پیر
چون نبودی مرده در پیش امیر
بعد از آن رو شیر با روباه کرد
گفت این را بخش کن از بهر خورد
سجده کرد و گفت کاین گاو سمین
چاشت خوردت باشد ای شاه گزین
و آن بز از بهر میان روز را
یخنیی باشد شه پیروز را
و آن دگر خرگوش بهر شام هم
شب چرهی این شاه با لطف و کرم
گفت ای روبه تو عدل افروختی
این چنین قسمت ز کی آموختی
از کجا آموختی این ای بزرگ
گفت ای شاه جهان از حال گرگ
گفت چون در عشق ما گشتی گرو
هر سه را برگیر و بستان و برو
روبها چون جملگی ما را شدی
چونت آزاریم چون تو ما شدی
ما ترا و جمله اشکاران ترا
پای بر گردون هفتم نه بر آ
چون گرفتی عبرت از گرگ دنی
پس تو روبه نیستی شیر منی
عاقل آن باشد که عبرت گیرد از
مرگ یاران در بلای محترز
روبه آن دم بر زبان صد شکر راند
که مرا شیر از پی آن گرگ خواند
گر مرا اول بفرمودی که تو
بخش کن این را که بردی جان از او
پس سپاس او را که ما را در جهان
کرد پیدا از پس پیشینیان
تا شنیدیم آن سیاستهای حق
بر قرون ماضیه اندر سبق
تا که ما از حال آن گرگان پیش
همچو روبه پاس خود داریم بیش
امت مرحومه زین رو خواندمان
آن رسول حق و صادق در بیان
استخوان و پشم آن گرگان عیان
بنگرید و پند گیرید ای مهان
عاقل از سر بنهد این هستی و باد
چون شنید انجام فرعونان و عاد
ور بننهد دیگران از حال او
عبرتی گیرند از اضلال او
نوح، قوم خود را تهدید میکند که با من مپیچید که من روپوشم در میان، پس بحقیقت با خدای خود میپیچید ای مخذولان
گفت نوح ای سرکشان من من نیام
من ز جان مرده به جانان میزیام
چون بمردم از حواس بو البشر
حق مرا شد سمع و ادراک و بصر
چون که من من نیستم این دم ز هوست
پیش این دم هر که دم زد کافر اوست
این سخن پایان ندارد هین بتاز
سوی آن دو یار پاک پاکباز
گفت یارش کاندر آ ای جمله من
نی مخالف چون گل و خار چمن
رشته یکتا شد غلط کم شو کنون
گر دوتا بینی حروف کاف و نون
ای خدا جان را تو بنما آن مقام
کاندرو بیحرف میروید کلام
تنگتر آمد خیالات از عدم
زان سبب باشد خیال اسباب غم
باز هستی تنگتر بود از خیال
زان شود در وی قمر همچون هلال
زان سوی حس عالم توحید دان
گر یکی خواهی بدان جانب بران
امر کن یک فعل بود و نون و کاف
در سخن افتاد و معنی بود صاف
این سخن پایان ندارد باز گرد
تا چه شد احوال گرگ اندر نبرد
اهل استدلال و پیروان برهان میتوانند براین پندار باشند که این سرودۀ مولانا بسیار اغراق آمیز و دور از حقیقت عقلی و استدلالی است. باید پذیرفت که در این مقوله، جایی برای برهان و استدلال نیست. برای درک معنای دقیق این سرودۀ مولانا، پیش شرط اینست که باید اعتماد و عمل در قلمرو «ذوق و اشراق» را در سرلوحۀ حضور در حلقۀ یار جای داد، و با وقوف بر معرفت اهل سرّ، آن را درک کرد.
در جایجای آثار و سروده های مولانا، کلام پرجذبه و وجدآمیز «عشق» است و بدون شیدایی عشق و بدون پیوند با مفاهیم عشق امکان ورود به عمق بیان مولانا نیست و در زیباترین محتوا، در عرفان عاشقانه است که غزلهای شادیبخش و غمستیز مولانا، را میتوان درک کرد.
دور از انتظار نیست که مخاطب همۀ اشعار عاشقانه مولانا نتواند خود را از دریای عشق او سیراب کند. در غزلیات مولانا، انفجار عاطفه رنگی دگر دارد و معیار ارزشها باآنچه که در زندگی زمینی ما میگذرد، دگرگونه است. او فارغ از سودای زندگی انسانها، در پی رسیدن به سرچشمۀ هستی و شناخت آن است، شناختی از راه دریچۀ شهود و احساس. از نگر مولانا و بسیاری از عارفان سالک، عقل همواره محکوم است، چرا که عقل انسان بعنوان منبع مفاهیم و تصاویر ذهنی او، از ارائۀ تصویری دقیق از عشق ناتوان است
به باور مولانا، عقل قدرت پذیرش تناقضهای دل را ندارد. برایند روبرویی عقل با عشق، تنها به حیرت عقل میانجامد و بس. عشق در قالب گفتار و نوشتار به هزاران جلوه برای مخاطب خودنمایی میکند. در حقیقت، عشق رازی است که روایت آن ناممکن است، چنانکه شاعر مدعی است این پردهپوشی خواستِ خود عشق است.
عشق طرار است و هر لحظه به شکلی بر عاشق متجلی میشود. این دگرگونی به حدی است که اجازۀ تصور هرگونه صورتبندی نهایی را از او میستاند. عاشق بهراستی نمیداند که بعد از این عشق را به چه صورت خواهد دید.
یاری که پس از طی مراحل سلوک، دوباره بر درِ مولانا ضربه میزند، عاشق است.
تنها عاشق میتواند از منیت خود بگذرد و خود را در وجود دلدارش مستحیل سازد. تنها عاشق است که برای رسیدن به معشوق، مطلوب خویش، از خویشتن خویش میگذرد و با معشوق یکی میشود. مشاهدات عاشق به گونهای متناقض است که وی درمیماند که آنچه بر او حادث شده است درد است یا دوا؟ قفل است یا کلید؟ غم است یا شادی؟ عزت است یا ذلت؟
و همۀ این امور، راه را بر هرگونه توصیف منسجم و منضبط از عشق میبندد و ذهنِ پریشان، به زبانی پریشانتر می انجامد. کسی به این مرحله میرسد که نیازمند عشق است. واژۀ «محتاج» نیازمند این جایگاه را خوب بیان میکند. بنده، محتاج است، از اینرو، در راه سیر و سلوک گام میگذارد با بتواند راهی به سوی معشوق بیابد. معشوق، «منیت» خود را دارد و آن را از دست نمیدهد، بلکه میخواهد که عاشق راست پندار، این «ازخودگذشتگی» را باثبات برساند.
توجه به جایگاه عاشق نسبت به معشوق در سخنان مولانا -و دیگر شاعران ادبیات کهن فارسی- این نکته را آشکار میکند که در میدان عشق، عاشق در برابر معشوق از منزلت چندانی برخوردار نیست و اغلب اشعار عاشقانه، روایتگر عشقی یکسویه به معشوق است.
آنچه مولانا آن را عشق میخواند، چیزی جز معشوق را باقی نمیگذارد و در آن تمام رفتار و گفتار عاشق، در حقیقت بازتابی از رفتار و گفتار معشوق است. عاشق حتا اگر به بیان عشق خود بپردازد، درواقع او نیست که سخن میگوید، بلکه این ترنم عشق است که به زبان او جاری شده است و سرمنشاء آن نیز همانا معشوق است. عشق وجود آدمی را بگونهای از خویش تهی میکند و در اختیار میگیرد که مطربانْ نای و چنگ را. درآغوش میگیرند
ای یار من ای یار من ای یار بیزنهار من
ای دلبر و دلدار من ای محرم و غمخوار من
ای در زمین ما را قمر ای نیم شب ما را سحر
ای در خطر ما را سپر ای ابر شکربار من
دور مرو سفر مجو پیش تو است ماه تو
نعره مزن که زیر لب میشنود ز تو دعا
میشنود دعای تو میدهدت جواب او
کای کر من کری بهل گوش تمام برگشا
گر نه حدیث او بدی جان تو آه کی زدی
آه بزن که آه تو راه کند سوی خدا
چرخ زنان بدان خوشم کآب به بوستان کشم
میوه رسد ز آب جان شوره و سنگ و ریگ را
باغ چو زرد و خشک شد تا بخورد ز آب جان
شاخ شکسته را بگو آب خور و بیازما
شب برود بیا به گه تا شنوی حدیث شه
شب همه شب مثال مه تا به سحر مشین ز پا
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضۀ امید تویی راه ده ای یار مرا
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
حافظ، در جای جایی دیوانش ظواهر زهد و تصوف را به سخره میگیرد:
– این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وین دفتر بیمعنی غرق میناب اولی
چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی
من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت
این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی
تا بی سر و پا باشد، اوضاع فلک زین دست
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
گاهی کارد به استخوان میرسید و ناباوری خود را آشکارا بیان میکرد:
بسوز این خرقه تقوا تو حافظ
که گر آتش شوم در وی نگیرم
ابراز ارادت به پیر مغان از زبان حافظ نمیافتد:
حافظ جناب پیر مغان مامن وفاست
درس حدیث عشق بر او خوان و زو شنو
– پشمینهپوشِ تندخو، از عشق نشنیدهاست بو
از مَستیَش رمزی بگو، تا تَرکِ هشیاری کند
فتنه میبارد از این سقف مقرنس برخیز