برای شنیدن برنامه بر روی دگمه زیر کلیک کنید.
نگرشی بر شور و سرمستیِ مولانا بخش ۲ ژانویه ۲۰۲۵
درخشش نور عشق جواد پارسای
نگرشی بر شور و سرمستیِ مولانا، پس از دیدار با شمس
ناگهان از گوشۀ بازار تاریک، پنبه فروشان قونیه
چهرۀ خورشید پدیدار شد.
راه را، وارستگی بر سوی مولانا گشود.
درویش ژنده پوش، پیاده.
لیک مولانا سوار استر مغرور قدرت،
ناگزیر ایستاد،
حافظ میگوید:
از آنرو پاکبازان را صفاها با میِ لعل است
که غیر از راستی، نقشی در این «جوهر» نمیگنجد
مولانا میسراید:
مرغِ باغِ ملکوتم، نِیَم از عالم خاک
دو – سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا برِ دوست
به هوایِ سرِ کویش پر و بالی بزنم
کیست در گوش؟ که او میشنود آوازم
یا کدام است؟ سخن مینهد اندر دهنم
کیست در دیده؟ که از دیده برون مینگرد
یا چه حال است، نگویی که مَنَش پیرهنم
میِ وصلم بچشان تا درِ زندان ابد
از سرِ عربده، مستانه بهم درشکنم
شمس تبریز! اگر روی به من بنمایی
والله این قالب مُردار به یک سو فکنم
شمس تبریزی در سال 645 ماهشیدی در افق حیات مولانا پدیدارشد و در مدت زمانی کوتاه، مولانا را همچون هالهای دربرگرفت. تأثیر عمیق شمس در روح مولانا بوصف نیاید. ولی میگویند فقیه مدرس، مسلط به علوم زمان، تولدی دوباره یافت:
شمس تبریز که نور مطلق است
آفتاب است و از انوار حق است
خواب ها میدید جانم در شباب
که «سلام» ت کرد قرص ِآفتاب
گفتم این دیوانگی بود و محال
کِی عروس نو گزیند پیرِ زال؟
چون تو را دیدم، محالم حال شد
حالِ من، مستغرق اِجلال شد
نام اصلی شمس تبریزی، محمد ابن ملکداد تبریزی است، که به سال 580 ماهشیدی (29 نوامبر 1244 ترسایی) در تبریز چشم به جهان گشوده و در سال 1247 بطور مرموزی از نظرها غایب شد.
ساربانا اشتران بین سر به سر قطّار مست
میر مست و خواجه مست و یار مست، اغیار مست
آسمانا! چند گردی؟ گردش عنصر ببین!
آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست
تا نگویی در زمستان باغ را مستی نماند
مدتی پنهان شدست از دیدۀ مکارِ مست
بیخهای آن درختان مِیِ نهانی میخورند
روزکی دو، صبر میکن تا شود بیدار مست
باد را افزون بده تا برگشاید این گره
باده تا در سر نیفتد کی دهد دستار مست
شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست
کافر و مؤمن خراب و زاهد و خمار مست
شمس برای پیداکردن پاسخ به پرسش هایش، رخت برمیبندد و از تبریز بیرون میرود. بدین ترتیب، سیر و سفر او آعاز میشود.از شهری به شهری دیگر میرود. او در پیِ یافتن مرشدی کامل است که با او بگفتگو بپردازد.
آنچه در جریان سفرهایش با آن ها برخورد کرد، شالودۀ آرمانگرایی شمس را پی ریزی کرد. شمس درویش بود ولی آدم بیکاره ای نبود. او برای یافتن نان روزانه و مکانی برای استراحت دست بهر کار شرافتمندانه ای میزد: عملگی میکرد. شلواردوزی میکرد. مکتبداری و تعلیم خصوصی میکرد. میگوید: روزی به عملگی رفتم همه را بردند و من ماندم، چون لاغر و ضعیف بودم.
او، نابسامانی های اجتماعی را نتیجۀ مستقیم و غیرمستقیم گفتار و کردار غلط و گمراه کنندۀ رهبران و شیوخی میدانست که نه تنها دست و پا، بلکه خرد و اندیشه و اختیار مردم را نیز با قیودات سنت گرایانه و تعلیمات جاهلانۀ خود بسته بودند و با خُزَعبلات خودساخته، آنان را بخواب خرگوشی برده بودند. از اینرو بود که برای بیدارکردن مردم از این خواب خرگوشی، هدف و آرمانگرایی های شمس پیریزی میگردد.
روزی که مولانا با خیل مریدان خود از موعظه برمیگشت، درویش ژولیده، بر سرِ راهش قراگرفت و گفت: آیا تو به ملاقات خدا امیدوار هستی؟ مولانا پاسخ داد: «آری، امیدوارم». درویش گفت: «این مریدان، مانع راه رسیدن تو به هدف ارزشمندت هستند».
مولانا به فکر فرورفت. ولی راه خانۀ خود را درپیش گرفت. زمانیکه به خانه رسید، باخود اندیشید که پرسش و پاسخ آن درویش ژولیده، چه معنایی دارد؟
مریدان خود را خبرکرد و درپیِ درویش فرستاد، تا او را در هرکجا هست، بیابند و به پیشش آورند. درویش ناآشنا، به دیدار مولانا شتافت. این دو عالم و فرزانه؛ مدت چهل شبانه روز به «چلّه نشینی» پرداختند. در این چهل روز، نه کسی را بحضور راه دادند و نه با کسی گفتارکردند.
شمس از تقلید و تعبد گریزان بود. او با سنتگرایی نیز مخالف بود و میگفت: تقلید یکی از عوامل تقویت کنندۀ سنتگرایی ست. از پیشوایان سنت شکن با احترام یادمیکند. از نگر او، آرمان، دارای طبیعتی پویا و تکاپویی و دگرگونی پذیر است.
از اینرو به نوسازی دوباره نیازدارد. دربارۀ فیلسوفان میگفت: آن ها هرچه را خود باور دارند، حقیقت میپندارند و هرچه را که نمیدانند، انکارمیکنند. پرخاشگرانه میگفت: از خلوت بیرون آیید، آنچه را در جستجویش هستید، در جمع است، نه در خلوت.
شمس در آغاز، درویشان را به طلاب ترجیح میداد. ولی با گذشن زمان پی برد که در گفتار و کردار آنان نیز ریایی هست. شمس در مورد «فخر رازی» میگفت: فخر رازی را چه «زَهره؟» که گفت: «محمد تازی» چنین میگوید و «محمد رازی» چنین میگوید
مولانا میسراید:
جان به فدای عاشقان، خوش روشی ست عاشقی
عشق، پرست! ای پسر، بادِ هواست مابقی
از نگرِ فرهنگ ایرانی، تا آفتاب عشق بر دلِ سالک و انسان جوینده نتابد، عشق معنا و مفهوم خود را آشکار نمیسازد. ولی، پیشدرامد و چاووشِ عشق، شور و حال، سرخوشی و کمالجویی است. زندگی انسان اگر با شادی و خوشی همراه نباشد، نمیبالد و بارور نمیشود. زیبایی و هنر، پایه های استوار زندگی هستند و زیبایی و هنر نیز در رکس (عربی=رقص)، موسیقی (خنیا)، نگارگری، هماوازی و سماع بلورینه میشوند.
پیش غذای عاشقان آمد سماع
که در او باشد خیالِ اجتماع
آتش عشق از نواها گشت تیز
آنچنانکه آتشِ آن «جوزریز»
مولانا در غزلی دیگر دربارۀ موسیقی، که یکی از نمادهای غشق است، چنین میسراید:
این علم موسیقی، برِ من، چون شهادت است
چون مؤمن ام، شهادت و ایمانم آرزوست
مولانا با آشناییِ دقیق اش به همۀ ریزه کاری های موسیقی، به پرده های: سپاهان، حجاز، عشاق، راست، پنجگاه و … اشاره کرده و میگوید:
ای چنگ، پرده های سپاهانم آرزوست
ای ناله، نالۀ خوشِ سوزانم آرزوست
آنگاه برای نوازندگان آرزوی پنجۀ آهنین میکند:
خدایا! مطربان را انگبین ده!
برایِ ضرب، دستِ آهنین ده!
مولانا به نماد دیگری از غلیان عشق میپردازد و «رکس» را میستاید. رکسیدن در جشن ها، در ایران، پیشینۀ ششهزار ساله دارد و در این باره، نگاره هایی بر رویِ یک ظرف سفالی، یافت شده از کاوش های تپه سیلک باستانی در کاشان ، که رکس گروهی بانوان و مردانی را نشان میدهند که در آیین «محصول برداری» به دست افشانی پرداخته اند.
«رکس» از دیدِ مولانا و حافظ، زمینۀ شادی و دلگشاییِ انسان است. اگر به حرکت های رکسنده ها، بنگریم، این حرکت ها را در گیاهان، درختان و جانوران نیز در طبیعت، بازمییابیم. گیاهان، وقتی سر از خاک بیرون میآورند، یا گل ها، وقتی دارند باز میشوند، برگ ها و گلبرگ هایشان را، مثل سر و دست انسان بازمیکنند و خود را نشان میدهند، گویی میزکسند.
انسان کنجکاو و نیک نگر، این پدیدۀ هنریِ بهنجار را از جنبیدن اجزای طبیعت، فراگرفته است. مولانا میگوید:
ای زِ نظر گشته نهان، ای همه را جان و جهان
بار دگر «رکس کنان» بی سر و دستار بیا!
یک دست جام باده و یک دست زلفِ یار
«رکسی» چنین میانۀ میدانم آرزوست
حافظ این نکته را چنین بیان میکند:
«رکس» بر شعرِ خوش و نغمۀ نِی، خوش باشد
خاصه، رکسی که در آن، دستِ نگاری گیرند
سرو بالایِ من آنگه که درآید به «سماع»
چه محل، جامۀ جان را که قبا نتوان کرد
عشق، پیشتاز شور مولاناست و در اشعار مولانا ابعاد وسیعی دارد، بویژه عشقی که پشتوانه اس عرفان و فرهنگ ایرانی باشد.
این سخن آبی ست از دریای بیپایان عشق
تا جهان را آب بخشد، جسم ها را جان کند
جان مانند خمره ای خسروانی ست که از شراب آسمانی پرشده است
جان چیست، خمِ خسروان، در آن شراب آسمان
زینرو، سخن چون بیخودان، هر دم پریشان میرود
در خوردنم ذوقی دگر، در رفتنم ذوقی دگر
در گفتنم ذوقی دگر، باقی بر این سان میرود
مولانا برای توجیه و تفسیر این عشق از چند زاویه بدان مینگرد. عظمت عشق، در گستردگی آن نهفته است. روزنه هایی که او رو به عشق گشوده، بیشمار هستند:
گفتم: بنما نردبان، تا بر روم بر آسمان
گفتا: سرِ تو نردبان، سر را درآور زیرِ پا
جان حقیقی و جهان حقیقی تابشی دیگر دارند. مولانا برای گذر از وافعیت به حقیقت از دو واژۀ جان و جهان، فراوان بهره گرفته است:
چه خوشیِ عشق، چه مستی! چو قدح بر کفِ دستی
خُنُک آنجا که نشستی، خُنُک آن دیدۀ جان
زِ تو، هر ذره جهانی، زِ تو، هر قطره چو جانی
چو زِ تو یافت نشان را، چه کند نام و نشانی
هر دم رسولی میرسد، جان را گریبان میکشد
بر دل خیالی میدود، یعنی به اصلِ خود بیا
دل از جهان رنگ و بو، گشته گریزان سو بسو
نعره زنان: کان اصل کو؟ جامه دَران اندر وفا
ای زِ نظر گشته نهان، ای همه را جان و جهان
بارِ دگر، رکس کنان، بی دل و دستار بیا
حافظ میسراید:
بیا ای شیخ و از خمخانۀ ما
شرابی خور که در کوثر نباشد
بشوی اوراق، اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
آرشیو رادیو ایرانی