برای شنیدن برنامه بر روی دگمه زیر کلیک کنید.
نگرشی بر شور و سرمستیِ مولانا بخش ۱ دسامبر ۲۰۲۴
درخشش نور عشق جواد پارسای
نگرشی بر شور و سرمستیِ مولانا، پس از دیدار با شمس
ناگهان از گوشۀ بازار تاریک، پنبه فروشان قونیه
چهرۀ خورشید پدیدار شد.
راه را، وارستگی بر سوی مولانا گشود.
درویش ژنده پوش، پیاده.
لیک مولانا سوار استر مغرور قدرت،
ناگزیر ایستاد،
دیوان شمس بیشتر از سی و شش هزار بیت دارد. برای بهره وری از چنین اثر عاشقانهای لازم است که همۀ، غزلها با ضرباهنگ مناسب خود خوانده شوند تا از نگر آوایی لغزشی پیش نیاید و معنای درست هر بیت دریافت شود. درک معنای غزل، همدلی با سُراینده و همراهی با تجربۀ او را لازم دارد.
این مهم، تنها با دریافت حالات جسمی و روحی و آشنایی با اندیشهها و زمینههای فرهنگی و اجتماعی سراینده و درک زمانۀ او فراهم میآید.
حال اگر کسی بخواهد این غزلها را با ضرباهنگ غزلسرا و یک به یک از پس هم بخواند، خود را در غرقابۀ شورانگیز و مستانۀ آنها درمییابد که گویی هیچ نخوانده است و اگر دوباره همان ابیات را به آرامی بخواند، بیشینه یا همۀ آنها را ابیاتی نو و نخوانده مییابد.
دربارۀ مولانا و دیدار شورانگیز او با شمس تبریزی سخن فراوان گفته اند. فراوردۀ هرچه که بوده و هرچه میان آن دو گذشته، برای امروزیان همین آثار مولانا است که با نگرش ژرف در آنها میتوان بهرههای گرانسنگی بدست آورد و با تعمق در حالات و احوالات آنان میتوانیم در تجربۀ شگرفی که مولانا داشت، سهیم شویم.
دیدار این دو عارف، رستاخیزی ناگهانی را برانگیخت که نتیجۀ آن تولد دوبارۀ مولانا بود. ولی، این شور و سرمستی، در آن قلمرو زمانی و مکانی و در وجود مولانا محدود نماند بلکه در اشعار شورآفرین و آثار وی خود را نمایان ساخت.
ناگهان از گوشۀ بازار تاریک،
چهرۀ خورشید پدیدار شد.
راه را، وارستگی بر سوی مولانا گشود.
او، پیاده.
لیک مولانا سوار استر مغرور قدرت،
ناگزیر ایستاد،
تا شعاع نور بر چشمانش افتد.
گفت آن ناآشنای مهر رخسار:
ای گرفتارِ نیاز دیگران
ای تو درویش
ای تو محبوب دل سوداگران،
چوپانی تو آیا؟
گله میرانی؟
دلت خشنود از جمع مریدان است؟
کلام عشق میجویی، میان گمرهان؟
به امید ملاقات خدایی؟
لیک دلبسته به خیلِ گوسپندان؟
پرسشی همراه دارم در نهان:
بایزید ارجح بدانی یا نبی مصطفا؟
گفت مولانا: «نبی مصطفا».
گفت آن درویش:
فرود آی، از فرازِ استر ره گم نموده!
رها کن مرکب فخر و غرور، گر عشق میجویی،
هوشدار! ای هوشیار!
کاین فراوان رهروان، راهِ تو را بر عشق میبندند،
این عوامان فریبنده،
خود فریب خورده،
رهزنان عشق راستین اند.
دُرِّ ناپیدای تو، در دین و در محراب نیست.
آنچه ناپیداست، هم آغاز و هم انجامش،
کی بگنجد در چهاردیواری اِغوا؟
کی توانی لامکان را در مکان جویی؟
حرف حق را هیچگاه با این ثمن، معیار نیست.
عطار میگوید:
بنشین و جام جم در ده!
تا زِ جام جمات کنی مستم
گفتمش: جام جم، بدستم بود
طفل بودم، به جهل بشکستم
گفت: اگر جام جم شکست تو را
دیگری به از آنت بفرستم
سخت درمانده بودم و عاجز
چون شنیدم من این سخن، رَستم
آفتابی برآمد از جانم
من، زِ هر دو جهان، برون جستم
از بلندی که جانِ من برشد
عرش و کرسی، بجمله شد، پَستم
بهاءالدین ولد، فرزند مولانا دربارۀ پدرش میگوید:
ده هزارش مرید بیش شدند،
گرچه اول زِ صدق دورشدند.
مفتیان بزرگ ، اهل هنر،
دیده او را بجای پیغمبر
وعظ گفتی زِ خود برِ منبر
گرم و گیرا چو وعظ پیغمبر
این فقیه عالیقدر و این متشرع، برخلاف آنچه ظاهرش نشان میداد، در بندِ شریعت نبود. بر کرسیِ فقاهت نشسته بود، اما نیک میدانست که این راه، هرگز وی را به معبود خود نمیرساند. خویشتن را در حصار تعبد میدید، اما تواناییِ شکستن درِ زندان را نداشت. تا اینکه، دست برقضا، قلندری بر او گذشت: شمس ملکداد تبریزی، سیه چُرده، ژولیده موی و نمدپوش به قونیه (Ikonia) آمده بود تا این عالمِ دین را از نزدیک ببیند. اقامتش در این شهر بیش از یک سال و بروایتی شانزده ماه بیشتر طول نکشید. بار سفر بست و به دمشق رفت. کسی نمیداند، در این دورانِ اسرارآمیز و سرنوشت ساز، بین او و جلال الدین چه گذشت. جلال الدین محمد این دیدار را بدینگونه بیان کرده است:
بر چرخ سحرگاه یکی ماه عیان شد
از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد
چون باز، که برباید مرغی بگاه صید
بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد
فقیه موقر، دستار بر سر، و عالمِ ردایِ آستین فراخپوش، کرسیِ فقاهت و امامت را رهاکرد، خرقه بر تن درید، حیرتِ مریدان را نادیده گرفت و فریاد برآورد:
مرده بدم، زنده شدم. گریه بدم، خنده شدم
دولت عشق آمد و من، دولتِ پاینده شدم
تابشِ جان یافت دلم، واشد و بشکافت دلم
اتلسِ نو یافت تنم، دشمنِ این ژنده شدم.
جلال الدین محمد از عرصۀ خاک به فراخنای کاینات رفت.
رسد آدمی بجایی که بجز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مقام آدمیت ابریشمدوزی،
جواد پارسای
مولانا میگوید:
پیر من و مراد من، درد من و دوای من
فاش بگویم این سخن: شمس من و خدای من
جلال الدین میگوید:
در آن روز بودم که اسماء نبود
نشان از وجود مسما نبود
ز من شد مسما و اسما پدید
در آنروز کانجا من و ما نبود
منصور حلاج آگاهانه گفت: «اناالحق» یعنی منم، آفریدگارم. جلال الدین محمد هم، این گفته را در وجود خویش یافت:
به بتخانه رفتم، به بتخانه در
در آن هیچ رنگی هویدا نبود
به عمدا شدم بر سرِ کوه قاف
در آنجا بجز جای عنقا نبود
به کعبه کشیدم عنانِ طلب
در او، مقصدِ پیر و برنا نبود
سویِ «قاب قوسین» کردم نظر
در آن بارگاهِ معلا نبود
نگه کردم اندر دلِ خویشتن
در آنجاش دیدم، دگر جا نبود.
جلال الدین محمد پی میبرد که در این جهانِ هستیِ بیکرانه، هرگز سکون و ایستایی نیست. همه چیز در حال پویایی (حرکت) است. خلقت دایره ای است که یک لحظه بازنمیایستد. در این گردش سَرمَدی، هست و نیست باهم هستند. مولانا، بزبان خود گفتار دیالکتیک را پیش میکشد و میگوید:
چیست نشانیّ ِ آنک، هست جهان دگر
نو شدنِ حال ها، رفتن آن کهنه هاست
نو، زِ کجا میرسد؟ کهنه کجا میرود؟
گرنه ورایِ نظر، عالمِ بیانتهاست
عالم، چون آبِ جو ست، بسته نماید ولی
میرود و میرسد، نو، نوِ این از کجاست؟
حقیقتی که بر مولانا روشن شده اینست که نیستی یا «عدم» بهیچوجه وجود ندارد. این آدم ها هستند که پیوستنِ کهنه را به نو، نمیبینند. فقط، ظهور نو را میبینند.
جلال الدین محمد این نوپذیریِ کهنه ها را چنین بیان میکند: که خود کهنه ها هستند که به سبب وجود هستی، بسویِ «نو شدن» میروند و در همان حال، پروسۀ رو به رشدِ دیالکتیکی را میگذارنند و در حالیکه «سنتز» یعنی «تز+آنتیتز» هستند، در نقش «تز» با «آنتیتز» به نبرد میایستند، و به دگرگونی (مرگ) میرسند و «مرگ» بصورت «تز» دوباره تولد مییابد و این جریان، یعنی این (پروسه) ادامه مییابد.
در اینجا، مولانا جلال الدین محمد، مذهب را بسویی میافکند و بیواسطه، تنها با نیروی عشق به معبود میرسد. و جان با جانان یکی میشود.
ای آتشِ آتش نشان، این خانه را ویرانه کن!
این عقل را بستان زِ من، بازم زِ سر دیوانه کن!
بشکن درِ خمخانه را، بستان سبک پیمانه را
برهم زن این افسانه را، زهد مرا افسانه کن!
ساقی بیار جام را، بستان ز من آرام را
بگذار! این آیین را، رو کعبه را بتخانه کن!
ای شمس تبریزی بیا! کز خود شدستم در عِشا
آتش بزن عقل مرا، بازم ز سر دیوانه کن!
سبب محکومیت عقل در پیشگاه عارف اینست که عقل، وابسته به تن، و فناپذیر است، ولی جان ارمغان عشق جانان است و مرگ ناپذیر است. مولانا در دفتر ششم مثنوی هم اشارهای به رهایی از قید و بند عقل دارد. عقل در لغت عربی، به طناب پایبند شتر گفته میشود که ساربانان پای شتر را با آن میبندند تا از محدودۀ خود پا بیرون نگذارد. و همیشه در اطاعت بماند.
چونکه بی تو نیست کارم را نظام
بی تو هرگز کار، کی گردد تمام؟
جان من بستان تو ای جان را اصول
زانکه بی تو گشته ام از جان ملول
از دید مولانا فرقی بین جماد و گیاه و حیوان و انسان نیست. همه از هستی سهم برده اند.
جملۀ ذرات عالم در نهان
با تو میگویند روزان و شبان
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
چون شما سوی جمادی میروید
محرم جان جمادان کِی شوید؟
از جمادی، در جهانِ جان رَوید!
غلغلۀ اجزای عالم بشنَوید!
سرودۀ مولانا دربارۀ عشق:
من آن نقطۀ عشقم
نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو جویی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سماء ام نه زمینم
نه به زنجیر کسی بستهام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
این چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نگفتم، ننوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم
گر به این نقطه رسیدی
به تو سربسته و در پرده بگویم
تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را
آنچه گفتند و سُرودند تو آنی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خودت باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که گر این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی،
در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
مولانا در هر دو اثر جاودانه اش: مثنوی معنوی و دیوان کبیر، آفریدگار را با آفریدگان یکی میداند و براین باور است که آفریدگار، آفریده را برای آن آفرید که او هم از هستی لذت ببرد و مانند او، بخشی از عالم هست باشد.
در حکایت ابلیس و معاویه در دفتر دوم مثنوی میخوانیم که:
من نکردم خلق تا سودی کنم
بلکه تا بر بندگان جودی کنم
آفریدم تا ز من سودی کنند
تا ز شهدم، دست آلودی کنند
در دیوان کبیر، شوریده و سرمست از عشق «شمس» و تماشای معبود در وجود او، فریاد برمیآورد:
آنان که طلبکار خدایید، بخود آیید
حاجت به طلب نیست، شمایید، شمایید
چیزی که نکردید گم، از بهر چه جویید؟
وندر طلب گم نشده، بهرِ چرایید؟
در خانه نشینید و مگردید بهر سوی
زیرا که شما خانه و هم خانهخدایید
ذاتید و صفاتید، گهی عرش و گهی فرش
در عینِ بَقایید و مُبَرّا زِ فَنایید
خواهید ببینید رخ اندر رخِ معشوق
زنگار زِ آیینه، به صیقل بزدایید
جلال الدین در لابلای اسعارش به زائران کعبه اشارت میکند و میگوید:
آن ها که به سر در طلبِ کعبه دویدند
چون عاقبت الامر به مقصود رسیدند
چون معتکف خانه شدند از سرِ تکلیف
ناگاه خطابی هم از آن خانه شنیدند
کای خانه پرستان، چه پرستید گِل و سنگ
آن خانه پرستید که پاکان طلبیدند
آن خانۀ دل و خانه خدا، واحد مطلق
خرم دل، آن ها که در آن خانه خزیدند
خوشبخت کسانی که چو شمس الحق تبریز
در خانه نشستند و بیابان نبریدند
متفکران بزرگی چون جلال الدین محمد از این نظر اندوهگین بودند که آدمی هیچگاه مقام و منزلت خود را درنیافته و هرگز نتوانسته به خودشناسی راه یابد و به والایی خویش پی ببرد. انسان همچنان اسیر و درماندۀ نفس خویش، در جهل زیسته و دریغا در جهل مرده است. در فرهنگشهر «انسان» موجودی ست که حساسیت در ادراک و شناخت دارد»:
مانندۀ دانه زیرِ خاکم
موقوفِ اشارتِ بهارم
آسمان ها و زمین یک سیب دان
کز درخت قدرت حق شد عیان
تو، چو کِرمی در میانِ سیب دَر
از درخت و باغبانش بیخبر
پشه کِی داند که این باغ از کِی است
در بهاران زاد و مرگش در دی است
مولانا آنگاه میگوید:
حقایقِ نیک و بد، به شیرِ خفته میمانند
که عالم را زند برهم، چو دستی برنَهی بر او
به انسان ها باید تخم و برزِ بینش را داد تا آن را در هستیِ خود بکارند. آن تخم میروید و میشکوفد و درختی پر شاخ و برگ و تنومند میشود.
تو چو آب زندگی، ما چو دانۀ زیرِ خاک
وقت آن کر لطفِ خود، با ما، درآمیزی، شدست
آرشیو رادیو ایرانی