برای شنیدن برنامه بر روی دگمه زیر کلیک کنید.
نبرد رستم و سهراب دسامبر 2022
با استاد جواد پارسای
گویندگان: فرزانه عمادی و مهدی سلیمی
یکی داستانی است پر آب چَشم
دل نازک از رستم آید به خشم
ژزف کمپل، استوره شناس امریکایی همروزگار ما، در نظری تطبیقی بر قهرمانان استوره ایِ هر قوم میگوید:
قهرمانان اساتیری در فرهنگ هر قوم، آیینۀ تمام نمای: اندیشه، احساسات، رؤیاها، امیدها و آرزوهای قوم هستند. او، در اثر معروف خود: «قهرمانان هزارچهره» مینویسد: «قهرمانان استوره های اقوام گوناگون، در روایات فرهنگهای گوناگون، به نگر، هزارگونه ولی، در پسِ پردۀ چندگونگی، دارای ویژگیهای یکسانی هستند. (ره آورد شماره 42
سالها پیش از ژزف کمپل، در سال 1879 ترسایی، یوهان گئورگ فون هان به نمونه هایی در حماسه های قهرمانی فرهنگ های آریایی اشاره کرد و همگونی های موجود در میان آن ها را برشمرد.
بگفتۀ او، در بیشتر حماسه های قهرمانی قوم آریایی، قهرمان در شرایطی خارقالعاده قدم به جهان میگذارد. در بیشتر موارد، موبدان و غیبگویان نقش پررنگی در او، میبینند و پدر را از خطر از دست دادنِ قدرت آگاه میسازند. در بیشتر داستانهای مورد پژوهش، پدر، به سفارش غیبگویان و برای حفظ تاج و تخت خویش، کودک قهرمان را در شرایطی مرگ آفرین در کوه و بیابان رهامینماید.
کودک نیز از سوی نیروهای فراطبیعی و یا حیوانات خارقالعاده از چنگال مرگ رهانیده میشود و در خانواده ای فرودست و بی چیز، پرورش مییابد. این قهرمان در اوان جوانی در ماجراجویی های بیشماری، قدرت وتوانایی خود را به نمایش میگذارد.
دست آخر، به میهن خود بازمیگردد. اگر مادرش یا پدرش در دست حکمران خونخواری اسیر شده باشد، آنان را رهامیسازد و بعنوان قهرمان ملی، به رشادت های چشمگیری میپردازد و با هیولاهای مخوف درمیافتد. نیروهای اهریمنی را سرکوب میکند و بعنوان چهره ای رهایی بخش دربرابر دشمنان میهن خود میایستد. در اینجا باید براین نوشته بیفزایم که این نگرش، دربارۀ پیامبران قومی نیز همسانی دارد.
آگر به زندگینامۀ پیامبران که از سوی باورمندانسان ساخته و پرداخته شده است، بنگریم، همین افسانه را میبینیم. در هیچ سند تاریخی، دربارۀ پدر تنیِ پیامبران اثری نمیبینیم. این بخش از زندگی آنان، در فضای تاریک افسانه و استوره معلق است و هیچ باورمند مذهبی نیز در بارۀ «پدر پیامبران» کنجکاوی نمی کند.
چنانکه در برنامه های پیشین، داستان قهرمانان شاهنامه را شنیدید، داستان زایش و زندگی زال و رستم و سهراب نیز از اینگونه پردازش جدا نیستند. زال با مو و چهرۀ سرخفام، در پای کوه البرز گذاشته میشود. در دامان «سیمرغ» پرورش مییابد و به دربارِ پدرش سام برمیگردد.
بهنگام زایش رستم دستان، سیمرغ بیاری میشتابد و کودک تنومند را با شیوۀ «رستمزاد= سزارین» بدنیامیآورد. و سهراب، فرزند رستم، بدور از پدر، در سرزمین مادری، «توران» بدنیا میآید. داستان، چنین آغازمیشود:
روزی رستم برای شکار به نزديکی های مرز توران رفته بود. گورخری تنومند را شکار میکند، کباب کرده و به تنهایی میخورد، آنگاه، سر به بالین آسایش گذاشته و بخواب عمیقی فرومیرود. رخش که رها در مرغزار مشغول چرا بوده توسط چند سوار ترک گرفتار میشود و از آنجا به دیار ترکان (سمنگان) َبَرده میشود.
سواران تركان تني هفت _ هشت
بدان دشت نخجيرگه برگذشت
پيِ رخش ديدند در مرغزار
بگشتند گرد لبِ جويبار
چو در دشت مر رخش را يافتند
سويِ بند كردنش بشتافتند
سواران ز هر سو بر او تاختند
كمندِ كياني در انداختند
چو رخش آن كمندِ سواران بديد
چو شيرِ ژيان آنگهي بردميد
يكي را به دندان سر از تن گُسست
دو كس را بزخمِ لگد كرد پَست
سه تن كشته شد، زان سواران چند
بيامد سرِ رخشِ جنگي به بند
گرفتند و بردند پويان به شهر
همي هركس از رخش جستند بهر
چو بيدار شد رستم از خوابِ خوش
بكار آمدش بارۀ دست كَش
بدان مرغزار اندرون، بنگريد
زِ هر سو همي، بارگي را نديد
غمي گشت، چون بارگي را نيافت
سَراسيمه سويِ سَمَنگان شتافت
رستم پس از بيداری از رخش اثری جز رد پای او نديد. درپی اثر پای او براه افتاد تا به سمنگان رسید. خبر رسيدن رستم به سمنگان بگوش بزرگان و ناموران شهر رسید. همگی به پیشواز او شتافتند. رستم، به آنان هشدار داد که رخش را به او بازگردانند. شاه سمنگان که از دیدار تهمتن شادمان شده بود، او را فراخواند تا شبی را در بارگاه او بگذراند، تا، بامداد رخش را برای او پيدا کنند. رستم با خشنودی این دعوت را پذیرفت و به سراپردۀ شاه سمنگان شتافت.
سِپَهبُد وَ را داد در كاخ جاي
هَمي بود چون بنده، پيشش بپاي
بفرمود خُواليگران را كه خوان
بيارند و بِنَهَند پيشِ گَوان
گُسارندۀ باده و رود ساز
سيَه چِشم، گُلرُخ، بُتانِ طِراز
نشستند با رود سازان به هَم
بِدان تا تَهَمتَن نباشد دِژَم
چو شد مست، هنگامِ خواب آمدش
هَمي از نِشستن شِتاب آمدَش
سزاوار او جاي آرام و خواب
بياراست بنهاد مُشك و گلاب
برای رستم، خوابگاهی درخورش آماده شد. او را به خوابگاهش رهنمون شدند و بستر گستردند و گلاب و عطر برآن پاشیدند. هنگام نیمه شب که همه بخواب رفتند شخصی با شمعی خوشبو خرامان به بالین رستم آمد و پشت سرش ماهرویی چون خورشید تابان وارد شد.
رستم از دیدن ماهرو شگفت زده شد و از او پرسید نامت چیست و این زمان در شب اینجا چکار داری؟ ماهرو، پاسخ داد: من تهمینه دختر شاه سمنگان هستم. در بین شاهزادگان کسی همتای من نیست. کسی تاکنون رخسلر مرا ندیده و صدایم را نشنیده است.
من دربارۀ شجاعت و جسارت تو زیاد شنیده ام و حالا تو را اینجا یافتم. اگر تو بخواهی، من از آن تو هستم چون شیفتۀ تو شده ام و میخواهم فرزندی از تو داشته باشم. دیگر اینکه، همه جای سمنگان را میگردم تا رخش تو را پیدا کنم.
وقتی رستم زیباروی پرخردی چون او را دید، درپیِ موبدی فرستاد و از او خواست تا زیباروی را از پدرش برای همسریِ رستم، خواستگاری کند. موبد نزد شاه رفت و دختر او را برای رستم خواستگاری کرد. شاه سمنگان از این رویداد بسیار شادمان شد و پذیرفت. تهمینه با رستم به زناشویی دست دادند و ازدواج کردند. آن دو، همان شب آیین زناشویی برپاکردند و همان شب، تهمینه از رستم، باردار شد.
فردای آن روز، رستم عزم خود را برای رفتن به مازندران و دفع بلای گرگان و گرگساران به تهمینه آشکارکرد. تهمینه جز پذیرفتن راه دیگری نداشت. بر بازوی رستم مهره ای بود که آن را در همۀ جهان می شناختند ، آن را بعنوان يادگار به تهمينه سپرد و گفت: از این مهره، خوب نگهداری کن. چنانچه فرزندمان دختر بود اين مهره را به گيسوی او و چنانچه پسر بود به بازوی او ببند. پس از آن رستم روانۀ ايران شد و از اين راز، با کسی گفتگویی نکرد.
تهمینه، بداشتن فرزندی از رستم، در شکمش بسیار شادمان بود و هر روز که میگذشت، رشد فرزندش را بیشتر احساس میکرد. چون ۹ ماه گذشت، تهمینه پسری زایید که سهراب نامش نهادند. پسری بود شگفتآور که در پنج سالگی راه و رسم نبرد آزمود و چون به ده سالگی رسید، کسی از پهلوانان هماوردش نبود.
روزی سهراب از تهمینه دربارۀ پدرش پرسید. مادر او را آگاه کرد که پدرش، پهلوان ایرانزمین، رستم دستان است، ولی کسی نباید از این راز آگاه شود، وگرنه میکوشند که او را از دیدار پدرش محروم سازند.
تهمینه، نامهای را که هدایای پدر با آن بود، به سهراب نشان داد و نیز بازوبند رستم را باو سپرد. سهراب خوشحال شد و با خویش سودا پخت که به ایران لشکربرد، کیکاووس را از تخت بزیرکشد و پدرش، رستم، را به پادشاهی ایران بنشاند و پس از آن، در رکاب پدر، تاج و تخت افراسیاب را نیز برباددهد.
سهراب، روزی نزد شاه سمنگان رفت و گفت قصد دیدار پدر را دارد. شاه نیز سپاهی گران در اختیار او گذاشت. افراسیاب را از این ماجرا آگاهی افتاد. پس دو پهلوانش، هومان و بارمان، را با سپاهی گران به نزد سهراب فرستاد، با این امید که سهراب بر رستم چیره شود و سپس او سهراب را از سرراه بردارد.
او، فرستادگان و لشکر را با نامهای خطاب به سهراب روانه کرد و همچنین بارها به سپاهیانش گوشزد کرد که نباید بگذارند پدر و پسر یکدیگر را بشناسند. سهراب به قصد ایران از شهر بیرون شد و به دژ سپید، یکی از استحکامات مرزیِ ایرانیا،ن رسید. هَژیر، از پهلوانان ایرانی و نگهبان دژ سپید، به دفاع برخاست.
سهراب در حملۀ اول او را از زین برگرفت و چون خواست سر از تنش جداکند، هژیر امان خواست. پس سهراب او را در بندکرد. گردآفرید، دختر گَژدَهَم فرمانده قلعه که خود پهلوانی دلیر بود، به عزم نبرد با سهراب از دژ، بیرون شد؛ در حالیکه چهره و موهایش را زیر کلاه خودش پوشانده بود، با سهراب رزمی جانانه کرد. در میانۀ نبرد، کلاه از سرِ گردآفرید افتاد و شناخته شد که هماورد سهراب یک زن است.
گردآفرید پی برد که تاب مقاومت دربرابرِ سهراب را ندارد و فرارکرد. سهراب درپی گردآفرید اسب تاخت و چون دریافت که هماوردش یک زن است. شگفت زده شد! گردآفرید شگردی بکاربرد و از چنگ سهراب گریخت. سهراب دانست که فریب خورده است و گفت: دژ را با خاک یکسان خواهدکرد.
گژدهم نامهای برای کیکاووس فرستاد و از زور بازوی سهراب بسیار نوشت و اینکه تنها کسی که میتواند رو در رویِ این پهلوان ناآشنای تورانی بایستد، رستم دستان است. سپس شبانه از راهی پنهانی گریختند و دژ را خالی کردند. بامداد روزِ پسین، سپاه توران دژ را خالی یافت و سهراب که دل در بند گردآفرید سپرده بود، بسیار غمگین شد.
کیکاووس چون نامۀ گژدهم را دریافت کرد گیو را فراخواند و او را نزد رستم فرستاد و تأکید کرد که پیش رستم بشتابد و او را از پیشامد آگاه سازد و بیدرنگ به اتفاق رستم بازگردد. گیو نزد رستم شتافت و نامۀ کیکاووس را بر او خواند. رستم از ظهور چنین پهلوانی در توران شگفتزده شد، اما در رفتن شتاب نکرد. تا سه روز با گیو به عیش و نوش نشست و روز چهارم با سپاهی گران از زابل بیرون رفت.
کیکاووس از این نافرمانی رستم بشدت خشمگین شد و فرمان داد رستم را بر دار کنند. رستم بخشم آمد و ناسزاگویان شهر را بقصد بازگشت، ترک کرد. پس گودرز نزد شاه ایران رفت، زبان به پند و سرزنش او گشود و فداکاریهای رستم را بیاد او آورد. شاه کاووس نیز از رفتار خود پشیمان شد. گیو و پهلوانان سر در پی رستم نهادند و سرانجام در نیمۀ راه او را به رفتن پیش کیکاووس راضی کردند.
روز بعد، لشکر عظیم ایرانیان از شهر بیرون رفت و به دژ سپید رسید و در نزدیکی آن اردو زد.
رستم در تاریکی شب، پنهانی، راهیِ اردوی دشمن شد و برای نخستین بار سهراب را نشسته در میان بزمی دید.
در این میان ژندهرزم، دایی سهراب که در هنگام حرکت از سمنگان از طرف مادر سهراب مأمور شده بود در اولین فرصت رستم را به سهراب نشان دهد، درپی کاری از بزم بیرون رفت. رستم که خود را در خطر دید، مشتی حواله ژندهرزم کرد که جان او را گرفت و بازگشت.
چون سهراب خبر کشته شدن ژندهرزم را شنید، سوگند خورد که انتقام خون داییاش را از ایرانیان بستاند. بامداد روز پسین، سهراب، پهلوان ایرانی (هژیر) را که به اسارت گرفته بود پیش خواند. بر بلندی رفتند و از او خواست که پهلوانان سپاه ایران را بدو نشان دهد. هژیر نام و نشان همه را گفت تا به رستم رسید.
از بیم آنکه سهراب قصد کشتن رستم کند، چنین نمایاند که رستم در لشکر ایران حضور ندارد. سهراب از نیافتن پدر غمگین شد، بر اسب نشست و پیشِ روی سپاه ایران جولان داد و سرکردۀ سپاه را به نبرد تنبهتن فراخواند.
رستم پیش سپاه آمد و سهراب را به نبرد دعوت کرد. سهراب از نام و نشان او پرسید؛ اما رستم چنین نمایاند که رستم از جنگ با جوانکی چون سهراب ابا دارد. دو پهلوان بسوی هم یورش بردند، ولی بهزودی شمشیرها و نیزههاشان شکست، بدون آنکه یکی بر دیگری چیره شود.
سهراب با گرز، ضربۀ سختی بر شانۀ رستم زد؛ اما این ضربه نیز پایان ماجرا نبود. دو پهلوان چون رودرروی یکدیگر کاری از پیش نبردند و شب فرارسید، دنبالۀ نبرد را به فردای آن روز گذاشتند. پس دو پهلوان سوی لشکرگاه خویش برگشتند.
رستم که از جنگاوری و پهلوانی سهراب در شگفت بود، برادرش، زواره، را پیش خواند و تاکید کرد که اگر فردا کشته شد، سپاه را بازگرداند و تحت هیچ شرطی، به نبرد با پهلوان توران کمر نبندد
نبرد رستم و سهراب دسامبر 2022
آیا سهراب، پسر رستم، نشانی از پدرش را باخود داشت؟
سهراب، زمانی که نسبت به همسالان خود جوانی نیرومند شده بود، نام و نشان پدر خود را از مادرش پرسید. مادر حقيقت را به او گفت و مهرۀ یادگاریِ پدر را بر بازوی او بست. ولی به او هشدار داد که افراسياب دشمن رستم است و نباید از اين راز آگاه شود. سهراب که آوازۀ پدر خود را شنید، تصميم گرفت که نخست به ايران حمله کند و پدرش را بجای کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از آن به توران برگردد و افراسياب را سرنگون سازد.
افراسياب با حيله و تدبیر، بعنوان کمک به سهراب، لشکری را به سرداری هومان و بارمان به اردوگاه سهراب فرستاد و به آنان سفارش کرد که نگذارند سهراب، رستم را بشناسد.
سهراب به ايران حمله ور می شود و کاووس شاه، رستم را به ياری فرا می خواند، رستم و سهراب باهم روبرو می شوند. سهراب از ظاهر او گمان میکند که شايد او رستم باشد ولی رستم نام و نسب خود را از او پنهان نگاه میدارد. نبرد بین دو پهلوان آنچنانکه رسم و آیین نبرد بود، آغازمیشود.
چنانکه پیشتر گفتم، نبرد در روز نخست به پایان نمیرسد. دو پهلوان دنبالۀ نبرد را به روز بعد موکول میکنند.
در نبرد دوم، رستم بر سهراب چیره میشود و سهراب را رحمی میکند و همينکه میخواهد او را از پای درآورد، مهرۀ یادگاریِ خود را در بازوی او می بيند. سهراب میگوید: «پدرم، رستم انتقام مرا از تو خواهدگرفت».
رستم که به خطای خود پی میبرد، کلاه از سر برمیدارد و موی پریشان میکند. آنگاه باندیشۀ فراهم کردنِ نوشدارومیافتد. نوشدارویی که نزد کاوس شاه است می تواند به سهراب زندگی دوباره ببخشد. ولی، کاووس شاه، بسبب کينه ای که نسبت به رستم داشت، در دادن آن تعلل میورزد.
ولی، زمانیکه به فرستادن نوشدارو برای رستم راضی میشود، سهراب ديگر زنده نبود و غمنامه رستم و سهراب اتفاق می افتد. کاووس شاه ايران که رستم به او خدمات بسيار کرده بود، از رساندن نوشدارو برای التيام زخم سهراب خودداری میکند. شاه توران نیز که از رستم آسیب دیده بود، رستم را در مرگ سهراب، فرزندش گناهکار میخواهد.
بنابراين تزوير و زور قدرتمداران بهمراه خامی و بلند پروازی سهراب و غرور رستم که نام خود را برای فرزندش فاش نمیکند، به فاجعه دامن می زند تا به پايان غم انگيز خود برسد.
سپاه ایران نگران رستم بود. رستم خروشان و نالان بر رخش نشست و نزد سپاه آمد. سپاهیان با دیدن او شاد شدند ولی از ناراحتی او تعجب کردند.
زواره از او سؤال کرد: چه شده است؟ رستم ماجرا را باو بازگفت.
رستم با سپاهش به زابل رفت. وقتی به زابل رسیدند بزرگان، خاک بر سر میریختند. زال که تابوت را دید پیاده شد. رستم با جامه دریده نزد او آمد و گفت:
ببین گویی سام سوار است که در تابوت خوابیده است. زال اشک میریخت و رستم خطاب به سهراب می گفت: تو رفتی و من خوار و زار ماندم. وقتی رودابه تابوت سهراب را دید بهگریه افتاد و نالان شد. وقتی همه بر و قامت و یال و موی سهراب را می دیدند از خود بیخود شده و اشک میریختند. چندین روز بر رستم گذشت و او همچنان در غم و درد می سوخت
اگر تندبادی براید ز کنج
بخاک افگند نارسیده ترنج
ستمکاره خوانیمش ار دادگر
هنرمند دانیمش ار بیهنر
اگر مرگ دادست بیداد چیست
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست
ازین راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر ترا راه نیست
همه تا در آز رفته فراز
به کس بر نشد این در راز باز
برفتن مگر بهتر آیدش جای
چو آرام یابد به دیگر سرای
دم مرگ چون آتش هولناک
ندارد ز برنا و فرتوت باک
درین جای رفتن نه جای درنگ
بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ
چنان دان که دادست و بیداد نیست
چو داد آمدش جای فریاد نیست
جوانی و پیری به نزدیک مرگ
یکی دان چو اندر بدن نیست برگ
دل از نور ایمان گر آگندهای
ترا خامشی به که تو بندهای
برین کار یزدان ترا راز نیست
اگر جانت با دیو انباز نیست
به گیتی دران کوش چون بگذری
سرانجام نیکی بر خود بری
کنون رزم سهراب رانم نخست
ازان کین که او با پدر چون بجست
نبرد رستم و سهراب دسامبر 2022