برای شنیدن برنامه بر روی دگمه زیر کلیک کنید.
برو بکار خود ای واعظ این چه فریاد است حافظ بخش ۹ سپتامبر ۲۴•۲
با استاد جواد پارسای
برو بکار خود ای واعظ این چه فریاد است
مرا فتاد دل از ره، تو را چه افتادست؟
حافظ که خود انسانی آزاداندیش است، به آزادی فردی و کاربرد سزاوار خرد انسانی از سوی مردم باور دارد و اندیشه و کردار آزاد را حق هر انسانی میداند. مخاطب پرخاش حافظ در این غزل، واعظ است. واعظ، واژه ای در زبان عربی، بمعنای «نصیحت گو، روضه خوان» و مسئله گوی اسلامی است که مناسب مجلس موعظه و مردمی که پای روضه (منبر) مینشینند، همسو با شرایط اجتماعی و سیاسی، موعظه میکند. حافظ میگوید:
چنگ در پرده همین میدهدت پند، ولی
وعظت آنگاه کند سود که قابل باشی
محتوای وعظ حافظ، چیزی نیست جز در جهت تخریب زندگی این دنیایی مردم و تشویق به عبادت و قناعت است. از سوی دیگر، او میکوشد دربارۀ بهشت موهوم و موعود الله تصاویری خیالبافانه بدهد و میگوید که بندگان مؤمن و مطیع الله در قبال عبادت و بندگی الله به بهشت روانه خواهند شد.
چون واعظان این جلوه های بالای منبر را «در خور مصلحت» میکنند، حافظ هشدارمیدهد که اگر خود بگفتۀ خود باور نداشته باشی، گفتارت درخور پذیرش نخواهد بود. حافظ بر این باور است که بسیاری از مردم، حتا کسانی که خود را مصلح جامعه معرفی میکنند، دام تزویر گسترده اند، تا مردم عوام را بفریبند و از راه فریب مردم، زندگی این دنیایی خودشان را سر و سامان دهند.
فرهیختگان میگویند: کسی که زندگی امروزی تو را میگیرد و به تو زندگی نامعلوم «آخرت» را نوید میدهد، فریبکار و شارلاتان است.
حافظا! می خور و رندی کن و خوش باش!
ولی دام تزویر نکن چون دگران قرآن را
حافظ، اهل نصیحت و خود گنده نمایی نیست. و می گوید:
در کنج دماغم مطلب جای نصیحت
کاین گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو، خود دانی، اگر زیرک و عاقل باشی
انسان پویا و کوشا، میخواهد زندگی خود را به جاودانگی پیوند بزند. ولی متولیان دینی میگویند: زندگی این جهانی کوتاه است. آنها به مردم وعدۀ زندگی جاودانه (ابدی) را در عالمی دیگر (در بهشت) میدهند. آنان با گفته ها و موعظه های خود، زندگی آخرت را «محقق» میشمارند و میکوشند، با ریاصت و عبادت این پندار بیپایه را استحکام بخشند.
کارگزاران علوم دینی ادامۀ زندگی ابدی را در عالم غیب میدانند و با واسطه، به فرزندان آدم ابلاغ میکنند که با شیفته شدن به این دنیا، دنیای جاودانۀ آخرت خود را به مخاطره نیندازند. این عصاره و چکیدۀ چیزی است که دین های کوچک و بزرگ به مردم ارائه می دهند و دستورالعمل های خود را برای رسیدن به چنین هدفی، «واجب الاطاعت» میدانند و در این راه، از قربانی کردن گوسفند و شتر و حتا انسان نیز برای خشنودی خداوندشان، ابایی ندارند.
امروزه، خبر «خودانفجاری» و «دیگرکشی» مؤمنان مسلمان صفحات نخستین روزنامه ها را بخود اختصاص داده است. ایده ئولوژی «حدوث عالم یا افسانۀ آفرینش» ادعایی ست که مراکز مذهبی و مکتب های الهی بر آن انگشت میگذارند. مجتهدان و فقیهان میپندارند که راهی به اسرار پشت پرده دارند. آنان دشمن شماره یک علم و استدلال هستند.
تاریخ نشان داده است که این گروه، هر زمان که دانشمندی را بر سر راه پنداری خود دیدند، کمر به قتلش بستند. زکریای رازی، منصور حلاج، جیوردانو برونو، گالیله، نمونه هایی از علم ستیزی الهیون با دانشمندان هستند. دکان هر دینی از متاع «موعظه» آکنده است و در ادبیات هر زبانی، بخش بزرگی از نوشتارهای طنز و انتقاد به این بخش اختصاص دارد. در ادبیات اروپای مسیحی، در این رابطه می خوانیم: «آب را برای مؤمنان موعظه می کنند، ولی خود شراب می نوشند!»
با قدمتی چهار-پنج هزارساله، انسان هوشمند به تدوین پندارها و اندیشه های خود پرداخته است. مکتب های فکری و فلسفی همراه با مشاهده و تجربه و کنجکاوی پیگیر، یافته های علمی را به ارمغان آورده است و بسیاری ازحکم های ثابت علمی این روزگار، نتیجۀ سده ها تلاش و فداکاریِ انسان است.
اگر در یکی – دو سدۀ گذشته، جهان غرب توانسته است گام های بلندی در راه صنعتی شدن بردارد، از برکت دانش های تجربی بوده است و اینهمه، فراهم نمی شد مگر با تجدید حیات فرهنگی (رنسانس) و جدایی دین از حکومت و این کشورداری خردبنیاد بود که فاصله گیریِ دولتمردان از پندارهای بی بنیاد را فراهم آورد. شریعتمداران سودجوی که سرنوشت تودۀ مردم را در دست گرفته بوند.
پس از انقلاب کبیر فرانسه،ا از کار کشورداری کنار گذاشته شدند، این کار مهم اجتماعی به آگاهان اجتماعی و سیاسی نخبگان مردم واگذارشد، از این رهگذر بود که کانون های علمی و اجتماعی، در فضایی باز و آزاد برای کوشش و پویش بوجود آمدند. از این زمان به بعد، دیگر، نه گالیله تکفیر شد و نه کپرنیک یافته های علمی خود را از بیم جان خود، پنهان نگهداشت.
اگر در متن های مذهبی، عمر نوح را 950 سال نوشتند، دانش تجربی ثابت کرد که عمر متوسط انسان در طول سدۀ بیستم، فقط چند دهه افزایش پیداکرده است و ساکنان مغربزمین و ژاپن، میتوانند حد متوسظی از عمر 75 تا 80 سال داشته باشند. در حقیقت انسان در سایۀ این آزادی از قید و بندهای مذهبی، توانست قدم در راه پویش و کوشش پیگیر در عرصۀ پهناور شناسایی جهان هستی بگذارد و راز و رمزهای بیشتری از این جهان را برای خود بگشاید.
حافظ میگوید:
ساقیا مِی ده! که نگارندۀ غیب
نیست معلوم که در پردۀ اسرار چه کرد
حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را
که ببین مجلسم و ترک سرِ منبر گیر
دور شو از بزم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
برای پندارگرایی انسان ها، حد و مرزی وجود ندارد. هرآنچه در «مخیلۀ مالیخولیایی» افسانه سازان دینی میچرخد، بگونۀ دین و آیین الهی به مردم عامی منتقل میشود. مردم نیز بدلیل سود و نیاز خود، به پرورش و گسترش این موهومات میپردازند. سردمداران مذهبی از مردم میخواهند که «بی چون و چرا» گفته های آنان را بپذیرند، در پیِ کشف و کنارزدن پردۀ خرافات نباشند، تا دینفروشان به زندگی مرفه این دنیایی خود بپردازند و به مؤمنان وعدۀ بهشت موهوم بدهند. از اینرو، توصیۀ فرهیختگان اینست که بیدارشو! تیمم کن و بجای لفظ بیمعنای اعرابی، بگو هفده رکت در روز، که من تسلیم تو دیگر نخواهم شد.
بندۀ پیر خراباتم که لطفش دایم است
ورنه لطف شیخ و واعظ گاه هست و گاه نیست
عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پای آزادان نبندند، ار به جایی رفت، رفت
حدیث عشق ز حافظ شنو، نه از واعظ
اگرچه صنعت بسیار در عبارت کرد
انسان امروزی پس از گذراندن سده های تاریک و پرنکبت «نذر و نیاز» دیگر گوش باین «ترُّهات» نمیدهد. او، میکوشد برای هر پدیده ای پاسخی «خردپذیر» بیابد. این تلاش از دیرزمان آغاز شده و همچنان ادامه دارد، زیراکه نادانسته ها بسیار و جهان هستی، نامتناهی است.
دیگر نمیتوان برای دفع مالاریا و تیفوس به دعا و نذر و گوسفندکشی روی آورد. راه مبارزه با بیماری ها، را باید در آزمایشگاه های پزشکی جست. در این چند هزارۀ اخیر، انسان توانسته است با استفاده از نیروی دفاعی خود، بسیاری از عامل های محیط زیستی را مناسب و مطیع خود سازد و بموازات آن، عمر درازتری برای خود فراهم کند.
در هیچیک از این مراحل دراز از تاریخ عمر زمین، کوچکترین نشانی از آنچه که در متن های مذهبی: عهد عتیق و عهد جدید و دیگر کتاب های دینی، در خصوص آفرینش انسان آمده است، دیده نمیشود. داستان کشتی نوح و جانوران انتخابی اش، برای بقای نسل، فاقد مستندهای تاریخی هستند.
چنگ در پرده همی میدهدت پند ولی
وعظت آنگاه کند سود که قابل باشی
ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم
یا جام باده، یا قصه کوتاه
گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود
در این غزل، حافظ، اندیشه و کردار و حتا «مسلمانی» واعظ را زیر سؤال میبرد و میگوید: تا زمانیکه ریا و سالوس در کار واعظ باشد، حتا در مسلمانی او نیز جای تردید است. بگفتۀ حافظ، ننوشیدن شراب، دلیل انسان بودن نیست. حافظ به بنیان هستی انسانی اشاره میکند و میگوید: اگر گوهر و بنیان وجودی کسی پاک نباشد، او قابل رستگاری نیست و با بیان مثال روشن تری گفتۀ خود را پشتیبانی میکند و میگوید: چنین نیست که هر سنگی، لؤلؤ و مرجان شود. سعدی در این رابطه میسراید:
پرتوِ نیکان نگیرد هرکه نبنیادش بد است
تربیت نااهل را چون گرد، کان بر گنبد است
از جمله صفات و رفتاری که به «اهریمن = شیطان» نسبت میدهند، «تلبیس = لباس بَدَل پوشانی، برای پنهان کردن حقیقت» است. ولی حافظ میگوید: کسیکه بیشتر از همه، میداند، تلبیس شیطان را بازمیکند و حقیقت را برملامیسازد. گرچه «دیو» میکوشد با لاپوشانی و خودپنهانی، مردم را بفریبد، ولی، حیله و ترفندهای او دیگر کارگر نمیافتد.
از سوی دیگر، تابوها و سنت های قبیله ای و قومی بدلیل تکرار فراوان در جریان سده های متمادی، برای مردم، رنگ باخته اند. حتا آیین های قوم ها و طایفه های مذهبی برای دیگر مردم، نامعقول و چه بسا خنده آور هستند. پرستش گاوان مقدس هندی، تبرک ادرار آنان، دخیل بستن، قمه زدن، جادوجنبل، کف بینی، فال ورق، انتظار معجزه از امامزاده هایی که حتا در اصالت وجودی شان تردید است، نقش خود را از دست داده اند. ولی، جای شگفتی است که چنین اعتقادهای سخیفی، گذشته از مردم عوام، گریبان افراد تحصیلکرده و آشنا به دانش، فلسفه و فنون نوین و پیشرفته را نیز رهانکرده است.
دانشمندان پزشکی و زیست شناسان میگویند، انسان سدۀ بیستم بااینهمه پیشرفت و پیروزی، هنوز در مرحلۀ جنینی بهره برداری از نیروهای مغزی خویش بسرمیبرد. توانایی و ظرفیت شگفت انگیز مغز انسان هنوز بکر و دست نخورده باقی مانده است. ولی، طیِ سده ها و هزاره های آینده، بهره برداری از چنین نیروی عظیمی افزایش خیره کننده ای خواهد یافت.
عشق میورزم و امید که این فن شریف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
فردوسی بر این باور است که کار (عمل= کردار) بد و ناپسند ناشی از بیخردی است. کسی که خرد راهنمایش باشد، دست بکار ناشایست نمیزند. او میسراید:
نیاید ز مرد خرد کار بد
ندید او زما، هیچ کردار بد
یکی از آزادی های فردی مورد نظرِ حافظ، شادزیستن و شادکردن است: ژاله اصفهانی، چکامه سرای همروزگار، که دوران نکبت اسلامی را در تبعید گذراند و درگذشت، میسراید: شادزیستن هنر است، شادکردن هنری والاتر، گر به شادیِ تو دل های دگر گردد شاد!
حافظ می سراید:
گفتم هوای میکده، غم میبرد زِ دل
گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند
حافظ درپیِ اندرزگویی و تعیین تکلیف برای کسی نیست، ولی یادآور نکته هایی است که میتوان آن ها را، در ردیف «پند و اندرز» جای داد:
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم
رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم
شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می صاف مروّق نکنیم
آسمان کشتی ارباب هنر میشکند
تکیه آن به که بر این بحر معلّق نکنیم
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
یکی دیگر از کارهای خلاف واعظ شهر، دو دوزه بازی او در برخورد با مردم است، که بظاهر در کنار مردم میایستد، ولی در خفا با شحنه و حاکم برای غارت اموال مردم دست بیکی میکند. شاید حافظ، با نگرش ژرف خود، زمان را به تسخیر خود درآرورده و از لابلای اعصار و ادوار، جامعۀ امروزی ایران را میدیده است، که چگونه واعظان و ملایان که خود را قیم و هوادار مردم نشان میدهند، از بالاسرِ مردم با «شحنه و دزدان مالکیت مردم» دست بیکی میکنند و به غارت اموال مردم میپردازند.
من نمیدانم اینک که ما بدین سخنان میپردازیم، دیگر مردم چه میکنند و شب و روزشان را چگونه میگذرانند. من کاری به کار کسی ندارم و به حافظ تأسی میکنم که میگوید»
معاشران، گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است و بدین قصه اش، درازکنید
شاعری بنام کمال الدین اسماعیل میگوید:
گر خواجه ز بهر ما بدی گفت
ما، چهره ز غم نمیخراشیم
ما جز به نکویی اش نگوییم
تا هر دو دروغ گفته باشیم
حافظ میگوید:
فرصت شمار صحبت کز این دوراهۀ منزل
چون بگذریم، دیگر نتوان بهم رسیدن
واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید
من اگر مهرِ نگاری بگزینم چه شود؟
حافظ به دورانی اشارت دارد که در میخانه سکنا داشت:
روزگاری شد که در میخانه خدمت می کنم
در لباس فقر کار اهل دولت می کنم
واعظ ما بوی حق نشنید بشنو این سخن
در حضورش نیز می گویم، نه غیبت می کنم
حافظم در محفلی، دردی کشم در مجلسی
بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می کنم
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی ست که از روزگار هجران گفت
غم کهن به میِ سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی اینست و پیر دهقان گفت
مزن زِ چون و چرا دم، که بندۀ مقبل
قبول کرد به جان، هر سخن که جانان گفت
دینی را سراغ نداریم که تشکیلات اداری «متولی» نداشته باشد. هر دینی یک «پیامبر» یعنی آغازگر» داشته است. ولی با گذشت زمان، هر دینی، هرچند ابتدائی و کوچک، هزاران مدعی دارد که برای خود نام، لقب و تشکیلاتی فراهم ساخته اند و در طول زمان دین را از چنگال آورندۀ آن درآورده و در اختیار خود گرفته اند. شاعری ایرانی در بارۀ دین اسلام، خطاب به پیامبر گفته است:
«دین تو را در پیِ آرایش اند
در پیِ آرایش و پیرایش اند
بسکه بر آن بسته شده برگ و ساز
گر تو به بینی نشناسی اش باز!
کس چو حافظ نگشود از رخ اندیشه نقاب
ساقی به نور باده برافروزد جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
فرهنگ ایرانی، یک فرهنگ «شادبنیاد» است. داریوش شاه به درگاه یزدان سپاس میگوید که برای ایرانیان «شادی» آفرید. «شادی» عنصری خدایی است و «غم» عنصری اهریمنی است.متر دینی را سراغ داریم که غمگساری، نوحه و زجّه را توصیه کند و رواج دهد. یک گلواژۀ ایرانی میگوید:
نوحه خوانان خلق را نالان و گریان خواهند
بنازم مطربان را، چونکه آنان خلق را همواره شادان خواهند
حافظ میسراید:
باده نوشی که در او روی و ریایی نبود
بهتر از زهد فروشی که در او روی و ریاست
حجاب راه تویی حافظ، از میان برخیز
خوشا کسی که در این پرده بی حجاب رود
حافظ آراسته کن بزم و بگو واعط را
که ببین مجلسم و ترک سرِ منبر گیر
رموز مستی و رندی ز من بشنو، نه از واعظ
که با جام و قدح هر سب، ندیم ماه و پروینم
واعظ مکن نصیحتِ شوریدگان که ما
با خاک کوی دوست، به فردوس ننگریم
ما، شیخ و واعظ کمتر شناسیم
یا جام باده، یا قصه کوتاه
واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت میروندريال آن کار دیگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بلزپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
گوئیا باور نمیدارند، روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند
یارب این نودولتان را با خرِ خودشان نشان،
کاین همه ناز از غلام ترک و استر میکنند
قدح به شرط ادب گیر ران که ترکیبش
ز کاسۀ سرِ جمشید و بهمن است و قباد
که آگه است که کاووس و کی، کجا رفتند
که واقف است، که چون رفت تخت جم برباد؟
بر مهر چرخ و شیوۀ او اعتماد نیست
ای وای بر کسی که شد ایمن ز مکرِ وی
من اگر باده خورم، ورنه چه کارم با کس
حافظ راز خود و عارف وقت خویشم
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم
باده از خون رزان است، نه از خون کسان
فرض ایزد بگذاریم و به کس بدنکنیم
وآنچه گویند روانیست، نگوییم: رواست
چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد؟
این چه عیب است بدین بیخردی، این چه جفاست؟
حافظ به ناامنی جامعۀ آخوندزده آگاه است. از اینرو توصیه میکند:
اگرچه باده فرحبخش و باد گل بیز است
به بانگ چنگ مخور می، که محتسب تیز است
در آستین مرقع، پیاله پنهان کن
که همچو چشم صُراحی، زمانه خونریز است
صراحی و حریفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش باده که ایام فتنه انگیز است
به آب دیده بشوییم خرقه ها، از مِی
که موسمِ وَرع و روزگار پرهیز است
سپهر برشده، پرویزنی ست خون افشان
که ریزه اش، سرِ کِسرا و تاج پرویز است
حافظ بدان سبب به طنز و هزل دست مییازد که منطق و خرد نمیتوانند در گوش محتسب ریاکار نافذ باشند. مردم خود را اسیر دست وپا بستۀ حکمرانی بیگانه با ابزار دینی مستبد و ضد انسانی مواجه میبینند و راه برونرفتی از این جهنم هولناک نمیشناسند. در چنین وضعیتی حافظ بسراغشان میآید. علت وجودی طنز و هزل در شعر حافظ اینست که او، بیپرواتر و روشنتر سخن میگوید و ترس و محافظه کاری در کارش نیست: فاش میگوید و از گفتۀ خود دلشاد است.
غیر ازین نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت، هنری نیست که نیست
دور شو از بزم، ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
واعظ ما بوی حق نشنید، بشنو کاین سخن
در حضورش نیز میگویم، نه غیبت میکنم
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن
برو بکار خود ای واعظ این چه فریاد است حافظ بخش ۹ سپتامبر ۲۴•۲